شبی مهتابی و روشن که از غمها تهی بودم
تو را یا اندیشه ی شعر و خیال خود تراشیدم
تو را در معبدها به دست خود خدا کردم
به معبد ها خدایی کن که یکتایی
ولی این را نمی دانی!!!
اگر روزی دل یکتا پرست من
ز خود خواهی به تنگ آید
تو را با تیشه ی مهر افکنم بر خاک
که تا هر کس مرا بیند
بگوید :
وای...
خدایش را به دست خود شکسته
و هر شب بر شکست های قهر خویشتن می نشیند
که تا شاید
سحرگاهی بنا سازد خدایش را !!!